حمل خار کردن، تحمل ناراحتی نمودن. کارهای سخت و صعب تحمل کردن. مؤلف آنندراج معتقد است تخصیص خار بصلۀ ’به’ بیجاست و همچنین تخصیصش به ’از’ نیز صحیح نیست یعنی به خار کشیدن بمعنی درآوردن و از خار کشیدن بمعنی برآوردن. چون: اول سری برخنۀ دیوار می کشم دیگر به آشیانۀ خود خار می کشم. صائب (از آنندراج). بیت فوق مثال برای به خار کشیدن است یعنی به آشیانۀ خود خار می کشم. سوزن تمام چشم شد از انتظار من با ناخن شکسته ز پا خار می کشم. صائب (از آنندراج). بیت فوق مثال برای از خار کشیدن یعنی ازپا خار می کشم
حمل خار کردن، تحمل ناراحتی نمودن. کارهای سخت و صعب تحمل کردن. مؤلف آنندراج معتقد است تخصیص خار بصلۀ ’به’ بیجاست و همچنین تخصیصش به ’از’ نیز صحیح نیست یعنی به خار کشیدن بمعنی درآوردن و از خار کشیدن بمعنی برآوردن. چون: اول سری برخنۀ دیوار می کشم دیگر به آشیانۀ خود خار می کشم. صائب (از آنندراج). بیت فوق مثال برای به خار کشیدن است یعنی به آشیانۀ خود خار می کشم. سوزن تمام چشم شد از انتظار من با ناخن شکسته ز پا خار می کشم. صائب (از آنندراج). بیت فوق مثال برای از خار کشیدن یعنی ازپا خار می کشم
منتقل شدن. (از فرهنگ رازی). راهی شدن. سفر کردن. کوچ کردن. عزیمت کردن: بدان باره اندر کشیدند رخت در شارسان را ببستند سخت. فردوسی. بکشید سوی احمد مرسل رخت بربست زآن دیار کرم بارش. ناصرخسرو. فیض حق هر جا که مردی دید رخت آنجا کشد. سیدحسن غزنوی. عشق آمد و خاص کرد خانه من رخت کشیدم از میانه. نظامی. ندارم جز تویی کآنجا کشم رخت نه تاجی به ز تو کآنجا زنم تخت. نظامی. وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند. نظامی. دلیران به صحرا کشیدند رخت به کین خواه زنگی کمر کرده سخت. نظامی. چو آمد کنون ناتوانی پدید به دیگر کده رخت باید کشید. نظامی. بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم. حافظ. اشک گرمم چون ز هامون رخت بر جیحون کشید رازداران صدف را آب در گوهر بسوخت. طالب آملی. کلیم رخت به بازار می فروشان کش بسان شیشۀ خالی دماغ ما خشک است. کلیم کاشی. - رخت بیرون یا برون کشیدن از جایی، خارج شدن از آنجای. بیرون شدن از آنجا. بدر شدن. خارج گشتن: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش باید برون کشید از این ورطه رخت خویش. حافظ. پیش از آن کز سیل گردد دست و پای سعی لنگ رخت خود بیرون از این ویرانه می باید کشید. صائب. ، حمل کردن رخت و بنۀ کسی. اثاث و رخت کسی را بردن. خدمتگزاری کسی کردن: من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم به دل و دیده و جان بار بلای تو کشم. ؟ (از کلیله و دمنه). - رخت به (بر) صحرا کشیدن، به صحرا رفتن. عازم صحرا شدن. راهی شدن بسوی صحرا: آتش از خوی تو گر رخت به صحرا نکشد داغ بر دل که نهد لالۀ صحرایی را. سیدحسین خالص (از آنندراج). به نزدیکی ساحل چون رسیدیم ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ، مردن و سفر آخرت کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن باشد که سفر آخرت است. (برهان). - رخت به زیر زمین کشیدن، مردن. (مجموعۀ مترادفات ص 325)
منتقل شدن. (از فرهنگ رازی). راهی شدن. سفر کردن. کوچ کردن. عزیمت کردن: بدان باره اندر کشیدند رخت در شارسان را ببستند سخت. فردوسی. بکشید سوی احمد مرسل رخت بربست زآن دیار کرم بارش. ناصرخسرو. فیض حق هر جا که مردی دید رخت آنجا کشد. سیدحسن غزنوی. عشق آمد و خاص کرد خانه من رخت کشیدم از میانه. نظامی. ندارم جز تویی کآنجا کشم رخت نه تاجی به ز تو کآنجا زنم تخت. نظامی. وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند. نظامی. دلیران به صحرا کشیدند رخت به کین خواه زنگی کمر کرده سخت. نظامی. چو آمد کنون ناتوانی پدید به دیگر کده رخت باید کشید. نظامی. بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم. حافظ. اشک گرمم چون ز هامون رخت بر جیحون کشید رازداران صدف را آب در گوهر بسوخت. طالب آملی. کلیم رخت به بازار می فروشان کش بسان شیشۀ خالی دماغ ما خشک است. کلیم کاشی. - رخت بیرون یا برون کشیدن از جایی، خارج شدن از آنجای. بیرون شدن از آنجا. بدر شدن. خارج گشتن: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش باید برون کشید از این ورطه رخت خویش. حافظ. پیش از آن کز سیل گردد دست و پای سعی لنگ رخت خود بیرون از این ویرانه می باید کشید. صائب. ، حمل کردن رخت و بنۀ کسی. اثاث و رخت کسی را بردن. خدمتگزاری کسی کردن: من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم به دل و دیده و جان بار بلای تو کشم. ؟ (از کلیله و دمنه). - رخت به (بر) صحرا کشیدن، به صحرا رفتن. عازم صحرا شدن. راهی شدن بسوی صحرا: آتش از خوی تو گر رخت به صحرا نکشد داغ بر دل که نهد لالۀ صحرایی را. سیدحسین خالص (از آنندراج). به نزدیکی ساحل چون رسیدیم ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ، مردن و سفر آخرت کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن باشد که سفر آخرت است. (برهان). - رخت به زیر زمین کشیدن، مردن. (مجموعۀ مترادفات ص 325)